نمیدونم چرا گاهی در گیر و دار زندگی یادم میره که چقدررررر ثروتمندم....
چرا گاهی تیرگیها و بدیهاش رو پررنگ تر میبینم...
- وقتی میتونم توی یه سینی خوشگل و تمیز، دوتا فنجون چای خوشرنگ بریزم...حتی میتونم اون شیشه عطر کوچولو رو هم که تموم شده بود و با صدتا ضرب و زور در فلزیش رو کندم و تبدیل شده به یه گلدون کوچولو، به همراه دوتا برگ سبز، بذارم تو سینی و از دیدنش لذت ببرم...
- وقتی میتونم تو یه چشم به هم زدن لباسای کثیف رو بندازم تو ماشین و ورد مخصوصم رو بخونم و لباسهای تمیز رو تحویل بگیرم...حتی میتونم عطر مست کننده نرم کننده رو هم اضافه کنم و به لباسها عطر تمیزی هدیه بدم...
- وقتی این همه گلدون خوشگل و رنگی، دارم که برام جوونه میزنن و طنازی میکنن...
- وقتی میتونم با دستام معجزه کنم و خوشمزه ترین غذاهارو درست کنم...
- وقتی میتونم با زدن یه لاک رنگی به ناخونام این همه به وجد بیام و دستبندامو بندازم دستم و هی دستامو نگاه کنم و ته دلم غنج بزنه...
- وقتی این توانایی رو دارم که اگه مست خواب هم باشم و یهو صدای آهنگ همسایه بلند بشه، به جای عصبانی شدن، با آهنگ همنوا بشم...
- وقتی دیدن میوه های رنگی توی بازار روز میتونه هیجان زده م بکنه...
- وقتی پارچه های گلدار ذوق زده م میکنن...
و هزار هزار تا چیز کوچیک دیگه که ممکنه مسخره به نظرت بیان ولی منو غرق در لذت میکنه...حتی اگر کوهی از غصه در پس زمینه منظره زندگی خودنمایی کنه.......
.
.
این آهنگ رو هم گوش کنید: