میخوام یه حرفایی باهات بزنم... یه حرفایی که نمیشه به همه گفت چون نمیفهمن و حروم میشه... معنی این حرفارو اونی میفهمه که از فراز و فرود، درک داشته باشه و با اون زیر و بم های ریز و درشت زندگیش، لیوان لیوان چای نوشیده باشه... اونی که سر فرصت آه هاش رو کشیده باشه و پشت فرمون موسیقی شنوان، چشم باز کنه ببینه که رسیده مقصد و خودش نفهمیده چجوری و از چه راهی... اونی که برای جلسه مهم کاریش خط اتو انداخته رو لباسهای اداری و صدبار حرفش رو مرور کرده... اونی که عطرهای کادویی سال نو محل کارش مدتهاست تموم شده و شیشه هاش رو دور انداخته... اونی که چندتایی از کتابهای کتابخونه ش، بدجوری باهاش حرف میزنن حتی اگر لاشون رو هم باز نکرده باشه... فقط اونه که حرفها از چشمش و از گوشش میرسن به گوشه روحش و شاید به جانش... فقط اونی میفهمه حرفم رو که از شور افتاده و به شعور رسیده... باید پشت دری که سالها به شوق برای تو باز میشد، بی تعارف و بی رخصت میزبان، معطل مونده باشی تا بفهمی چی میگم... باید دوستان گرمابه و گلستان رو از دست داده باشی تا بفهمی چی میگم.... باید اونایی رو که سنگشون رو به سینه میزدی، در موعد مقررش، ناکام آزموده باشی تا بفهمی چی میگم... باید از ناکس کسانی بی هویت، خفت و محنت کشیده باشی تا بفهمی چی میگم... باید از اصل و نسب ات به خاطرشون گذشته باشی تا حرفمو بفهمی... تا در گیر و دار اینکه داری تو گرمای رنج دانسته هات پخته میشی، آدمارو سبک سنگین کنی، سبک و سیاق زندگیشون رو، مرام و معرفتشون رو، نقاب و چهره اصلیشون رو و بدجوری شیرفهم بشی که کلام و کمال آدمها خیلی فرق داره با هم و یادبگیری که از مهرورزی و امیدورزی بیهوده دست برداری... اینجوریه که میفهمی چطور میشه که روزگار خاک بکر آدم رو مثل یه گاوآهن بیرحم شخم میزنه و زیر و رو میکنه تا آدم بشی، عاقل بشی و پخته بشی... و سیل حرفهای نگفته ت اونقدر سهمگین بشه که دیگه سکوتت بند نیاد.....
شما امتحان کنید، یه روز یه تیشرت نارنجی تنتون کنید یه رژ خوشرنگ، یه خط چشم خوشگل، ببینید اگه اون روزتون با بقیه روزا فرق نکرد. امتحان کنید، ضرر نمیکنید :)
خوب شب یلدا که بیاد، دقیقا میشه 9 ماه که خودم رو با 22 سال سابقه کاری باز نشسته کردم. البته از نظر سوابق بیمه بعد 20 سال بازنشسته شدم، چون شرکت محترم دو سال اول کارم، بیمه رد نکرده بود برام.
اتفاقی که مدتها بود انتظارش رو میکشیدم افتاد تا شروع کنم به انجام کارهایی که دوس داشتم و فرصتی براشون نداشتم...
اینکه بعد این همه سال کار کردن، اون هم کار کردنی که ساعات زیاد کاری و حجم استرس طاقت فرساش مسبب اصلی له له زدنم برای بازنشستگی بود، چه احساسی دارم، باید بگم خو گرفتن با شرایط جدیدم اصلا زمان نبرد و شرایط جدید رو با جون و دل پذیرفتم. البته باید بگم گاهی و خیلی به ندرت دلم برای محیط کارم تنگ میشه و از لحاظ شرایط مالی هم که تفاوت زیادی بین حقوقی که الان دارم می گیرم و حقوق سالهای کاریم وجود داره. و در کل میتونم بگم غیر از بحث مالی، شرایط جدید برام خیلی خیلی مطلوبتره و خوشحالم بابت اقدامی که انجام دادم.
عادت 22 ساله پشت میز نشینی و داشتن یه میز کاری، منو ترغیب کرد تا سریعا ترتیب تهیه یه میز کاری رو برای خودم بدم...انگار خریدن این میز حالم رو بهتر هم کرد و بهم فرصت داد تا این بار که پشت میزم میشینم کارایی رو که بهش عشق میورزم انجام بدم...
خلاصه که یلدای وبلاگ هنوز، این بار نشسته پشت میزش تو خونه و میخواد دوباره وبلاگش رو فعال کنه...امیدوارم فراموشم نکرده باشید :)
ظلم، یکی از رذایل اخلاقی و مذموم است. ظلم (مصدر عربی) در لغت به معنای وضع شیء در غیر موضع خود، ستم، ستم کردن و بیداد آمده است.
در اخبار متواتره که از ائمه معصومین(علیهالسلام) به ما رسیده است هر جا سخن از ظلم به میان آمده، ذمّ عظیم و تهدید بر آن وجود دارد؛ چراکه واژه ظلم، مذمت و عقوبت را به همراه خود دارد. خداوند متعال در آیات قرآن کریم، هشتاد و یک گروه را ظالم و ستمگر نامیده است.
ممنون از دوستانی که زحمت کشیدن، وقت گذاشتن و برادریشون رو ثابت کردند...خیلی دوست داشتم که دوستان دیگه هم همکاری میکردند... بخصوص دوستانی که اعلام آمادگی کردند...البته مطمئنم که اگر شرایط فراهم بود و مشکلی نبود، اونها هم همکاری می کردند...
.
صداها عالی بودن...مطمئنا" انتخاب صدا بین اونها خیلی سخت خواهد بود براتون...
1- لطفا دو صدا از بین صداهای دوستان انتخاب کنید (یک نفر از بین خانومها و یک نفر از بین آقایون) و بهشون رای بدید... تا در مرحله بعد دو برنده با هم رقابت کنند...
2- مهلت انتخاب : روز سه شنبه 4 اردیبهشت
3- ترتیب فایلها و اسامی، متفاوته...
.
دوستان عزیزی که در این دوره از بازی وبلاگی
" تنها صداست که می ماند 2"
شرکت کردند:
.
فرشته جان (صدای شماره 5)
مریم جان (صدای شماره 1)
اسی جان (صدای شماره 3)
حوا جان (صدای شماره 6)
خانوم آقا سعید (صدای شماره 8)
خودم یلدا (صدای شماره 9)
دوست ناشناس (صدای شماره 2)
جناب باران (صدای شماره 10)
محمدرضاخان (صدای شماره 11)
ابوالفضل خان (صدای شماره 4)
آقا سعید (صدای شماره 7)
جناب دچار (صدای شماره 13)
پیمان خان (صدای شماره 16)
مرتضی خان (صدای شماره 14 و 15)
شهرام خان (صدای شماره 12)
میثم خان (صدای شماره 17)
.
.
.دوستان، توجه داشته باشید بعضی صداها بصورت استریو ضبط شده اند، اگر از گوشی برای گوش دادن استفاده میکنید، هر دو گوشی رو در گوش بگذارید...
آدم هر از گاهی هوس میکنه به عکسای قدیمیش سر بزنه و تماشاشون کنه...با دیدن اونا کلی خاطره میاد تو ذهنش...صندوق بیان رو باز کردم...عکسامو میدیدم...گفتم تعدادیشونو بذارم در ادامه مطلب این پست. عکسا تکراریند....ولی اگه دوس داشتید یه سر بزنید و ببینید...
- در ایام قطعی بلاگفا، رویداد فرهنگی نمایشگاه کتاب رو داشتیم که من و دخملک هم یه روزش رو باهم رفتیم نمایشگاه کتاب...نمیدونم کلیپ مهران مدیری رو در مورد نمایشگاه کتاب دیدید یا نه...ولی چقد با تک تک کلماتش موافقم! بخصوص اون قسمت پیک نیک در فضای سبز نمایشگاه! برای رفتن به نمایشگاه، کوچکترین و سبکترین کیفم رو انتخاب کردم که دست و پاگیر و سنگین نباشه و بتونم راحت بگردم. کفش ورزشی پام بود که راحتتر باشم...اون وقت باورم نمیشد! خانومه یه فلاکس چایی یه دستش بود و یه زیرانداز تاشده دست دیگه ش و با اونا داشت میگشت!
- چند وقت پیش، فیلم "رخ دیوانه" رو دیدم...شروع فیلم برام دافعه ی زیادی داشت...به حدی که ترجیح میدادم سینمارو ترک کنم تا دخملک فیلمو نبینه...گوشیمو دادم بهش تا با بازی سرگرم بشه...اما فیلم از نیمه به بعد خیلی جذاب شد...ببینید، اما ترجیحا" بدون حضور کودکتون...
- آدم گاهی اوقات با خودش دچار چالش میشه...دچار یک دوگانگی عجیب... در عین لذت، در عذابه...درعین شادی، غمی سنگین تو قلبشه...در عین کلافگی و غم، یه حس مخملی خوشایند در درونش آرومش میکنه...در عین دوست داشتن، بدش میاد...در عین خستگی، فعالیت میکنه...در عین تلاش، تمام اعضا و جوارحش، خوابند...در عین عاشقی و شیفته گی، پای باورش می لنگه...خلاصه اینکه، آدم خیلی وقتا با خودش در تضاده...دارم فکر میکنم این تضادهای درونیه که باعث میشه، هیچ حسی، لذت بخش نمونه...مثلا" اگر وقتی شادی، به غم اذن دخول به قلبتو ندی، اون شادی میچسبه به تمام وجودت و باعث بالندگیت میشه...یا در اوج عشق، اجازه ندی شک تو دلت لونه کنه...یا در تکاپوی فراموشی، بصورت سادیسمی تلاش در یادآوری خاطرات نداشته باشی...خلاصه اینکه در یک جدال خستگی ناپذیر با درونمون به سر می بریم و نمیذاریم هر احساسی رو، بصورت ناب و خالص بچشه....
- یه چندتا پیشنهاد به صورت تصویری:
اگه داخل کشوها چیده شده و مرتبه و فقط احتیاج به خاک گیری داره و حوصله ندارید همه چیو خالی کنید و از سر بچینید، سر لوله ی جارو برقی، جوراب زنونه بکشید و باهاش خاک روی وسایل داخل کشو رو بگیرید!
اگه میخواید پیاز باریک خورد بشه، از پوست کن استفاده کنید.
بطریهای دلستر میتونن گلدون دیواریهای قشنگی باشن.
نیمرو هم میتونه قشنگترین و پر عشق ترین غذا باشه :)
گوشیتون رو میز شرکت!
یک بار برای همیشه، تکلیف این سیمهارو روشن کنید! واللا!
موزها رو پوست بکنید، داخل کرم شکلاتی که درست کردید، فرو کنید و روش مخلفات خوشمزه بپاشید، نوش جان
برای روزهای گرم تابستون، هیچ چیز مثل یک لیوان آب خنک پر یخ نمی چسبه، اما همون آب هم میتونه رنگارنگ باشه و زیبا
یه صندلی کوچولوی خوشگل برای اتاق فرزندتون درست کنید...
اگه جای وسایل سنگین، مونده روی فرشتون، یخ بذارید در محل فرورفتگی فرش و بذارید بمونه تا آب بشه. درست میشه.
- در آخر، دعوتتون میکنم به شنیدن آهنگ...خیلی قشنگه...متن و ترجمه ی آهنگ رو براتون میذارم در ادامه مطلب...