یه لباسایی داریم که قدیما قاطی لباسهای اتویی پیداشون میشد...اما حالا درز بعضیاشون باز شده و دوخته شده و دوباره باز شده...
همون لباسایی که اونقد پوشیدیمشون شکل تنمونو گرفتن...
لباسایی که نخ نما شدن...
لباسایی که یک روز تو مهمونیا تن میکردیم و حالا زنگ در رو بزنن و همسایه دم در باشه روت نمیشه باهاشون بری جلوی در،حتی...
لباسایی که هرکدوم یه بلایی سرشون اومده...
پاره شدن چون گیر کردن به گوشه کابینت آشپزخونه...
آب رفتن...
لک شدن...
بیرنگ شدن...
رنگ دادن...
رنگ گرفتن...
اون لباس سفیدایی که صورتی شدن یا آبی...
اونایی که یه لکه ناجور روشون حک شده...مثلا لکه رنگ مو...
لکه هایی که نفهمیدی کی اومدن و چجوری اومدن و شاید تلاش هم نکردی که پاکشون کنی....شایدم تلاش کردی، ولی پاک نشدن...
لباسایی که موهات سفید نشده بودن و میپوشیدی و قشنگ بودی، موهات سفید شدن و میپوشی و باز هم قشنگی...
لباسایی که نه دلت اومد ببخشیشون، نه فرصت کردی بپوشیشون...
لباسایی که چندبار حوله آشپزخونه نبود و دستت را با گوشهشون خشک کردی...
لباسایی که فقط خودت میتونی لکه اشک رو روی سرآستینشونو ببینی و تشخیص بدی...
لباسایی که وقتی خواستی بوی پیاز داغ شام مهمونی رو پاک کنی، با لکههای مونده از آرد و تخممرغ کیک رهاشون کردی و لباس دیگه ای پوشیدی...و اونقد مهربون بودن که صداشون از سبد رخت چرکا درنیومد موقع تشکر مهمونا که مثلا گفته باشن خواهش می کنم... نوش جان... خوشحالم که خوش گذشته بهتون...
لباسایی که تا نیمه شب با تو کتاب خوندن و خوابشون برد.....
هرچند وقت یکبار چندتاشونو رها میکنی که برن....
اما واقعا"...
اونارو رها میکنی یا خودتو؟.....
انگار تو تک تک اون لباسا خاطره ای مخفی شده...
شاید هم بخاطر همین خاطره های پنهان در تار و پود لباسهاست که نمیتونیم دل بکنیم ازشون...
شاید تاشون کنیم و دوباره بذاریمشون توی کمد و حتی هرگز تن نکنیمشون...ولی دلمون نمیاد حسهامون رو همراه اونا ببخشیم که برن...یا لباس عروسک بکنیمشون یا دستمال گردگیری...
آدم با خاطرههاش که خونه تمیز نمیکنه...خاطره ی تازه نمیسازه...