من اینجا هستم...همونقدر سنگین...همونقدر ابری...
چای لبریز از گلاب روی میز یخ زده و دیگه خوردنی نیست...
کلی نامه اقدام نشده پرینت گرفتم و چیدم مقابلم...
صفحه سررسید از بالا تا پایین پر از کارهاییه که باید انجام بشه...تلفنهایی که باید زده بشه...
تلفنم مدام زنگ میخوره و یه کار جدید ته لیست کارام اضافه میشه...
و من گره خوردم به یه تلخی....
یه تلخی بی چاره...تا خودم با خودم کنار نیام، این بغض گلومو رها نمیکنه...این پرده اشک از جلوی دیدم نمیره...و من... آروم نمیشم.......
دیگه نه فکر داشتن یه باغچه کوچک پر ریحون آرامم میکنه...
نه داشتن کافه ای با کف چوبی و دیوارهای پر از کتابخونه...
شاید دارم سرما میخورم...چون تنم درد میکنه...پوستم میسوزه...گلوم درد میکنه... من تمام بودنم درد میکنه..............:(
اگه خونه بودم بهترین کار این بود که یه دوش بگیرم و برم زیر لحاف و سعی کنم بخوابم...شاید وقتی بیدار میشدم دلتنگی خواب میموند...
اما من اینجام...سر کار...با مانتو شلوار رسمی و مقنعه...با یک لبخند تصنعی بر لب که یعنی همه چی آرومه...من چقد خوشبختم و کارها چقدر رو رواله...
:)