"شب که میشه به عشق تو، غزل غزل صدا میشم..."
بعد:
"با خوم میگویم تو همانی شاید، تو همان یک کس خوب قصه های مادر..."
بعد با خودم فکر میکنم:
"اونقد تورو دوس دارم، که هیشکی هیشکیو اینقد دوس نداره..."
ولی عاقلانه که فکر میکنم، با خودم میگم:
"اون که ازت ساده میگذره، خواسته که عشقش یادت بره، تنها میشی با خاطره هاش، این همه با همه ساده نباش..."
و دلم زار میزنه که:
"هنوزم همونم، یه کم مبتلاتر...هنوزم همونی، یه کم بی وفاتر..."
هی تلاش میکنم بخوابم، ولی:
"چشمانت آرزوست، از سر نمی پرد..."
نه نمیشه:
"تو دنیا با یه دردایی فقط باید مدارا کرد..."
چقد غصه م میگیره، فکر میکنم چقد تلخه:
"عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میپره..."
ولی تصمیم نهایی اینکه:
"چه بخوای چه نخوای تورو به دست میارم، چه بخوای چه نخوای به تو علاقه دارم...!"
و دیگه نمیتونم:
"وقتشه دیوونه بشم به سیم آخر بزنم...وقتشه که شمارتو بگیرمو زنگ بزنم:))..."
.
.
.
.
.
.شما هم دوس داشتید با ترانه ها بازی کنید و داستان بسازید :)
با این ادامه ندادین :)