روزها تلخ شدن...
تلخیهای پیاپی، لابلای دوندگیهای پیاپی...
این تلگرام لعنتی هم امان نمیده...خبر پشت خبر...تلخی پشت تلخی...
جاه طلبی و قدرت طلبیهای سیاسی...خوزستان...خرمشهر...صعود قیمتها...از آب گل آلود ماهی گرفتنها...زیاد شدن فاصله طبقاتی...صورتهای غمگین و خسته...حذف بعضی از اولویتها از زندگیها...دروغگویی و وقاحت و بیشرمی...بی کفایتیها...
لابلای این تلخ کامیها، تشنه به دنبال کورسوهای امید...خیره به فوتبال...ریختن به خیابان به هر بهانه ای، برد، باخت، تساوی...
چشمم افتاد به گلدون روی میزم...برگهای پایینیش زرد شدن ولی یه جوونه قشنگ اون بالا سبز شده...به فال نیک میگیرم...امید...امید...
.
هر کدوم از ما هر جایی هستیم، چراغ اونجارو روشن نگه داریم...
.
میدونی؟...
خونه به برکت قدمهای تو سرپاست؟ اینکه از آشپزخونه بری تو اتاق دستمالی به میز بکشی...برگردی آشپزخونه، با چیزایی که تو یخچال داری تدارک یه غذای خوشمزه رو ببینی...اینکه موقع غذا قشنگترین میز دنیا رو بچینی، حتی با گذاشتن یه شاخه برگ تو یه لیوان وسط میز...اینکه یه آهنگ شاد بذاری و سعی کنی غم و درد رو از دل خودت و خانوادت ببری، با یه رقص قشنگت...چای دارچین با عشق دم کنی...قشنگترین لباست رو بپوشی، قشنگ آرایش کنی، به نیت نوازش چشم خانواده ت...و هزار تا ترفند ریز دیگه که خودت بلدی...تو میتونی چراغ خونه ت رو روشن نگه داری و خونه ت جایی باشه که همسرت آرزو داشته باشه از در به عشق دیدنت بیاد تو...
.
وگرنه که تلخی هست...
تلخترش نکنیم...
کمی عشق، میتونه دنیای ملایمتری بسازه...
.
یک نفس با ما نشستی، خانه بوی گل گرفت...