"پست قدیمی"
گاهی آرزو میکنم که کاش تو یه روستای دور به دنیا اومده بودم...تو گرد و خاک کوچه هاش با بچه های همسایه بازی میکردم...ساده ی ساده...بدون تکلف...تو همون گیر و دار بازیها بزرگ میشدم...عاشق پسر همسایه میشدم...تو سن کم ازدواج میکردم...و تعریف زندگی برام این بود که صبح به صبح همسرمو راهی مزرعه کنم...براش غذا بپزم....کاش هیچوقت پیچیدگیهای دنیارو نمیدیدم....کاش هیچی نمیدونستم غیر از ٱشپزی و زن بودن برای همسرم...کاش هیچکیو نمیشناختم غیر از پدر مادرا و همسرم و بچه م...کاش دنیام خیلی محدود بود...کاش این القاب و پست و مقامهای مزخرف امروزی دغدغه م نبود...کاش سر از اینترنت و موبایل و ... در نمیاوردم....کاش ساده بودم....کاش ساده بودی....
خیلی خسته ام خیلی.....
پی نوشت:
👟باید خودم را ببرم خانه...
باید ببرم صورتش را بشویم...
ببرم دراز بکشد...
دلداری أش بدهم که فکر نکند...
بگویم که می گذرد، که غصه نخورد...
باید خودم را ببرم بخوابد...
من خسته است...
علیرضا_روشن