یهو فرو نریزه،
چیزی تو دلت...
چیزی تو باورت...
.
من که اینجوریم...خدا نکنه چیزی تو باورم زخمی بشه...دیگه هیچی، برش نمیگردونه...
.
سال آخر دبیرستان بودم...مدرسه ای که میرفتم مدرسه مذهبی بود...اون موقع فکر میکردم که دوستام مذهبی هستن...الان که سالها از اون روزها میگذره و همه دوستانم رو میبینم، متوجه شدم که مذهبی بودن بچه های کلاس، بنابر مصلحت بوده...
سال سوم دبیرستان تولد گرفتم...همه بچه های کلاس رو دعوت کردم خونه مون..دور هم خوش بودیم، زدیم و رقصیدیم و گفتیم و خندیدیم...
اون موقعها عمه و پسر عمه م خونه ما میموندن(بنابر دلایلی)...
پسر عمه م بیرون بود. وسط مهمونی زنگ در رو زدن و پسر عمه م وارد شد که بره اتاقش...
.
فرداش مدیر مدرسه صدام کرد دفتر و گفت توقع نداشته که من مهمونی مختلط برگزار کنم! و گفت فردا پدرت بیاد مدرسه.
بماند که فرداش پدرم رفت مدرسه و حساب همه شون رو رسید به خاطر تهمتی که بهمون زده بودند، ولی...
انگار اون اتفاق تکلیف منو ( منی که آبرو و اعتبارم برام خیلی اهمیت داشت) با باقی زندگیم بدجوری روشن کرد....
از اون روز، دیگه نتونستم با هیچکدوم از دوستانم مثل قبل بشم و توهم اینکه کدومشون این شایعه رو برای من درست کرد، هیچوقت منو رها نکرد....
و نه تنها تاثیرش رو روی روابطم با خودشون گذاشت، تا همین امروز که 42 سال از سنم میگذره هیچوقت نتونستم به کسی اعتماد کامل کنم و با کسی دوست صمیمی باشم و همیشه ترسیدم که کسی ازم سو استفاده کنه و بهم نارو بزنه....بنابراین تمام روابطم محتاطانه و با فاصله ست...
.
بعد از گذشت این همه سال، که همو به واسطه اینستاگرام و ... پیدا کردیم و اونها هر از گاهی دور هم جمع میشن و کنار هم خوشن، ولی من نتونستم تو جمعشون احساس خوب پیدا کنم ...و معمولا در دور همی هاشون شرکت نمیکنم...و در جواب اصرارشون هم توجیه قانع کننده ای ندارم...فقط میدونم که دل که بشکست از کسی، قابل ترمیم نیست..........
.
مواظب باشیم...به باور هم لطمه نزنیم...گاهی جبران پذیر نیست و شخصیت شخص آسیب جدی میبینه.