اونقدر تلاش کردم که یه چیزایی رو در زندگیم به فراموشی بسپارم و یه برهه هایی رو به یاد نیارم، سلولهای خاکستری مغزم دچار مشکل شدند! اونچه که یادم مونده رد کمرنگیه که مطمئن نیستم که اتفاق افتاده یا اصلا به همین شکلی که من به یاد میارم اتفاق افتاده باشه و اون چیزایی رو هم که در حال حاضر باید به خاطر بسپارم، فراموش میکنم...اینه که سررسید شده جزو لاینفک من! یکی تو شرکت...یکی تو خونه...و مدام دارم مینویسم...با تلفن که صحبت میکنم، حتما از صحبتهام نت برمیدارم! چیزی یادم میاد یا کاری پیش میاد یا خریدی لازمه یا باید چیزی به کسی بگم، بلافاصله پناه میبرم به سررسیدم!
با وجود همه اینها...
و فراموشیهای لحظه ای و حواس پرتی...
یهو اتفاقات و رویدادهایی تو زندگی میفته که اون خاطراتی که سالهای سال کتمانش کردم و دفنش کردم و هربار که به یادم اومدن با ایجاد یه مشغولیت جدید تو نطفه خفه شون کردم، مثل یه فیلم با رزولوشن بینهایت بالا با تمام جزئیات جلوی چشمانم پخش میشن و بیچاره م میکنن و منو تبدیل میکنن به آدمی که غم وجودش رو فرا گرفته و با وجود یه دنیا کار همه ش از این شاخه به اون شاخه میپره و آروم و قرار نداره...